که دیده است که جوجه کبوتری طوفان زده را تیر و کمان حواله کنند؟
آه، رقیه! بالهای سوخته را طاقت سنگ نیست.
لب های تشنه ات را خاک پاشیدند و چشمان به اشک نشسته ات را آشنای تازیانه ها کردند.
خدایا! حجم این همه تاریکی را کدام خورشید، روشن می تواند کرد؟
فریاد جگرخراشت را در خشت خشت خرابه های شام مویه میکنم و وسعت رنجت را با کوه ها در میان میگذارم. غبار اندوهت را هیچ بارانی نمی تواند شست.
کدام اندیشه پلید...؟
کدام دست، گوشه گیر این خرابه ات کرد و شناسنامه مصیبت در دستانت گذاشت؟
کدام اندیشه پلید، چشمهای کوچکت را گریه خیز ماتمها کرد؟
به کدام جرم، گامهای کودکی ات را اینچنین آواره صحراها کردند؟
این وقاحت ظالم، از روزنه کدام غار بیرون ریخت که شب هایت را بی ستاره کرد و شانه هایت را بی تکیه گاه؟
دیوارهای ستمگر تاریخ، چشم هایت را تحمل نتوانستند و نفس های معصومت را به چوب ها سپردند.
زمین، همیشه اینگونه پنجرهها را به باد داده است.
اندوهت را میگذاری و میروی...
ثانیه های محنت بارت، صفحات خیالم را می سوزاند.
بر کتیبه های سوخته مینویسمت و وجدان های بیدار جهان را به قضاوت میطلبم.
ناله های کودکی ات، خاطر بادها را پریشان کرده است.
قناریان تنها، تاریک خرابه را به یاد می آورند و می گریند.
پنجره ها، کابوس های سیاهت را تب میکنند.
خارها، پاهای برهنه ات را جگرریش میکنند.
میروی و کوچکی دنیا را به طالبانش وامیگذاری.
اندوهت را بر صورت خرابه می پاشی و میگذری تا به لبخندی ابدی بپیوندی...
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0